پلّه‌ها

پشت پنجره باران ریز ریز نخستین روزهای دی‌ماه یک‌بند می‌بارید. روی شیشه را بخار کم‌رنگی گرفته بود و پشت آن منظره‌ی کوچه و خیابان به زحمت دیده می‌شد. میان قاب پنجره گاهی یک برگ از درخت چنار گوشه‌ی خیابان جدا می‌شد، به حالت محزونی در هوا می‌رقصید و سعی می‌کرد دست به دستِ باد از جاذبه‌ی زمین بگریزد و خود را کمی دیرتر به زمین برساند. سوز و سرمای غریبی که لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شد مدام از میان کوچه‌ها و خیابان‌ها زوزه می‌کشید و ره‌گذران، آگاه از احتمالِ شروع بارش برف با گردن‌هایی که میان یقه‌ی لباس‌شان مخفی شده بود به تعجیل به سمت مقصد نامعلومی در گذر بودند.
این سمتِ پنجره، شاهرخ دست‌هایش را پشت کمرش گره زده، سرش را پایین انداخته بود و مدام از این سوی اتاق به آن‌سوی اتاق می‌رفت. منیژه اما کنار پنجره از جلو به دیوار یله داده، گوشه‌ی پرده را کنار کشیده بود و به حالت مرموزی به پیاده‌روِ آن‌سوی خیابان نگاه می‌کرد. فضای اتاق میان تاریکی و روشنی دست و پا می‌زد. صدای باران روی سقف حلبی می‌ریخت و از آن‌جا سردرگم به سمت ناودان سر می‌خورد و به صدای شرشر آب گل‌آلود جوی خیابان اضافه می‌شد. تنها صدایی که شنیده می‌شد همین صدای باران بود و یا گه‌گاه صدای عبور اتومبیل که از توی خیابان بلند می‌شد و ریتم و آهنگ غریب باران را در هم می‌ریخت. وسط اتاق شاهرخ همان‌طور که دست‌اش را پشت کمرش گره زده بود رو به منیژه کرد و گفت:
«بالاخره راه‌اش را گرفت و رفت یا هنوز همان‌طور آن‌جا ایستاده؟»
منیژه بدون این‌که سرش را به طرف شاهرخ برگرداند گفت:
«از سر جایش تکان نخورده. همین‌طور به پنجره زل زده و چشم از پنجره‌ برنمی‌دارد.»
«خوب به صورت‌اش نگاه کردی؟ مطمئنی که قبلاً هیچ‌وقت او را ندیده‌ای یا با او برخورد نداشته‌ای؟»
«این چه حرفی‌ست که می‌زنی؟ من باید چه برخوردی با او داشته باشم؟ قبلاً هم که گفتم، اصلا تا به حال او را ندیده‌ام»
«این که نمی‌شود. نه من او را بشناسم، نه تو او را. آن‌وقت میان این‌همه پنجره بیاید و به پنجره‌ی خانه‌ی ما خیره شده باشد. این با عقل آدمی‌زاد جور در می‌آید؟»
«اصلا معلوم هست تو چه فکری در مورد من کرده‌ای؟ چرا امشب بی‌خود پاپی من شده‌ای؟ عوض این حرف‌ها بلند شو، برو پایین از خودش بپرس چرا آن‌جا ایستاده؟»
«من؟ هرگز این‌کار را نمی‌کنم. نمی‌خواهم پیش خودش خیال کند این‌قدر اهمیت داشته که خودم را برای ملاقات با او به زحمت انداخته‌ام. من که با او کاری ندارم، او اگر خیلی مشتاق دیدن ماست بیاید و زنگ درِ‌مان را به صدا در بیاورد. من که دیگر به او فکر نمی‌کنم. همین حالا تو هم از جلو آن پنجره کنار برو. بی‌خود آن‌جا ایستاده‌ای و به چه چیزی نگاه می‌کنی؟»
«خب این‌را آرام‌تر بگو. بی‌خود و بی‌جهت دعوا راه می‌اندازی. من هم به اندازه‌ی تو از این موضوع نگران هستم ولی نباید این نگرانی باعث شود که رابطه‌ی بین من و تو بهم بخورد و یا کدورتی بینمان ایجاد شود»
آن‌وقت منیژه با یک بغل کنجکاوی از کنار پنجره آمد و کمی آن‌طرف‌تر روی تشک‌چه‌ی کنار دیوار نشست. سرش را که کج کرد یه دسته مو از بین موهایش جدا شد و روی چشم‌هایش قرار گرفت. بعد انگشت سبابه‌اش را میان مو پیچاند و زیر چشمی به شاهرخ که گوشه‌ی اتاق به دیوار تکیه داده بود خیره شد و گفت:
«عصر که تو سر کارت بودی خواستم پرده‌ی پنجره‌ها را گردگیری کنم که ناخواسته چشم‌ام به‌اش افتاد. حتما برای تو هم پیش آمده، بدون مقدمه احساس می‌کنی بین ده-بیست نفر آدم سنگینی‌ی نگاه کسی روی صورت و تن‌ات می‌لغزد، آن‌وقت به صرافت پیدا کردن صاحب آن نگاه می‌افتی و در در اولین نگاه شناسایی‌اش می‌کنی.»
منیژه سکوت کوتاهی کرد، آب دهان‌‌اش را قورت داد و گفت: «از همان اول که چشم‌ام به هیبت‌اش خورد دل‌ام شور افتاد. برای همین نیم‌ساعت بعد بلند شدم و دوباره از سر پنجره نگاه کردم که مطمئن شوم از آن‌جا رفته و خیال‌ام راحت شود. آخر هنوز سنگینی وجود او را از پشت دیوار و پنجره احساس می‌کردم. انگار او آن‌طرف خیابان ایستاده بود و مدام با نگاه‌اش به سمت من و خانه‌مان تیراندازی می‌کرد. وقتی نگاه کردم انگار یک سطل آب یخ را روی سرم خالی کرده باشند احوالات‌ام بدتر شد. هزار جور فکر عجیب و غریب توی سرم می‌چرخید. کِی کِی می‌کردم که تو زودتر از راه برسی. دیدی که! همان اول هم به تو گفتم جریان چیست.»
بعد حالت کودکانه‌یی به صورت‌اش گرفت و اضافه کرد: «اما تو بی‌جهت سر من داد و هوار راه می‌اندازی»
شاهرخ با لبخند خوشی که گوشه‌ی لب‌اش جاخورده بود به منیژه نگاه کرد:
«اگر شما زن‌ها این زبان را نداشتید کار دنیا لنگ می‌ماند. باشد. تسلیم. اشتباه کردم. این جریان به تو دخلی نداشت، اما باور کن خیلی اعصاب‌ام را بهم ریخته است.»

باران پشت پنجره تند تند می‌بارید. شاهرخ نزدیک بخاری روی مخده نشسته بود و با بی‌میلی روزنامه را ورق می‌زد. منیژه با ادا و اطفار دو استکان چای را روی سینی میزان کرد و همان‌طور که به شاهرخ خیره شده بود از آشپزخانه بیرون آمد. کمی به سمت پنجره خیز برداشت و پنهانی به آن‌طرف خیابان نگاه کرد. بعد طوری‌که انگار تمام امید و آرزوهایش نقش بر آب شده باشد به طرف شاهرخ چرخید و پیش پای او نشست.
«شاهرخ! هنوز همان‌طور آن‌جا ایستاده. قیافه‌اش را دیدی؟ عین پیرمردهای بازار ماهی‌فروش‌هاست. کلاه لبه‌دار، جلیقه و شلوار سیاه با پیراهن سفید. یک کت رنگ و رو رفته‌ای هم تن کرده که بوی کهنه‌گی‌اش را از همین جا می‌شود شنید. شاهرخ! من می‌ترسم. به نظرت لازم نیست به کسی خبر بدهیم؟ می‌خواهی به پدرم تلفن کنم؟»
شاهرخ که چای‌اش را مزه‌مزه می‌کرد با قندی که گوشه‌ی دهان‌اش ماسیده بود گفت:
«به پدرت تلفن کنی که چه؟ که بگویی یک پیرمرد آن‌طرف خیابان ایستاده و از جای‌اش تکان نمی‌خورد؟»
«خب به هرحال از دست روی دست گذاشتن که بهتر است. حداقل وقتی برای حل مشکل یک حرکت کوچک هم بکنیم به آرامش می‌رسیم. حتا اگر مشکل همان‌طور دست نخورده جلو راهمان را گرفته باشد.»
صدای برخورد ته استکان شاهرخ به کف سینی توی اتاق پیچید. آن‌وقت از نو به پشتی تکیه زد و گفت:
«می‌دانی؟ یک فکر مثل خوره به جان‌ام افتاده است و آن این‌که نکند زنده‌گی ما به نحوی با او در ارتباط باشد. مثلا نکند برای انتقام‌گیری یا باج‌خواهی یا چیزی شبیه این آن‌جا ایستاده و منتظر فرصت است تا نقشه‌اش را عملی کند.»
«ما که در زنده‌گی‌مان حرکت اشتباهی نکردیم؟ وانگهی این همه روز صاف و آفتابی را گذاشته، درست شبی که ممکن است هرلحظه بند دل آسمان پاره شود و برف به جای باران بریزد آمده؟»
«اتفاقا شب‌های بارانی برای این‌طور کارها مناسب‌تر است. مگر ندیدی تمام داستان‌ها و فیلم‌هایی که این موضوع میان‌شان موج می‌خورد درست در یک شب بارانی اتفاق می‌افتد؟ مثلا یک قتل از پیش تعیین شده.»
منیژه دست‌هایش را روی صورت‌اش گرفت، جیغ کوتاهی کشید و گفت:
«شاهرخ! تورو خدا من‌را بیش‌تر از این نترسان. حالا وقت شوخی نیست.»
«من که شوخی نمی‌کنم. اتفاقا در تمام عمرم هیچ‌وقت این‌طور جدی نبوده‌ام.»
در همین لحظه باد سمجی به پنجره خورد و با خودش رگبار قطرات باران را به پنجره کوباند. از حرکت این باد که سیم‌های برق تیرهای کنار خیابان را هم به لرزه انداخته بود، روشنایی اتاق میان تاریکی و روشنی دست و پا زد. آن‌وقت هردو به سرعت اول به پنجره و بعد به سقف که لامپ از آن حلق‌آویز شده بود نگاه کردند. بعد نگاه‌شان بدون این‌که مسیر دیگری را دنبال کند ته چشم‌های دیگری دنبال آرامش مضحکی گشت. آن‌وقت لب‌خند گنگی روی لب‌های هردو ماسید و جای خودش را به حالت جدی و درهمی داد.
شاهرخ که حالا هم‌سرش را، هم‌رازِ سری‌ترین افکار خودش احساس می‌کرد گفت:
«من از آدم‌های توی خیابان متنفرم. یادت نیست؟ همین چند سال پیش بی‌جهت یکی از همین‌ آدم‌های بی‌کار جلو راهمان را گرفت و نتیجه‌اش زد و خوردی شد که جای زخم‌اش هنوز روی صورت‌ام مانده. هیچ‌وقت از دست آدم‌ها افکار و خیالات‌ام در آرامش نبودم. هر وقت که پای‌ام را از این خانه به بیرون می‌گذارم منتظرم تا کسی بی‌جهت سرش را داخل زنده‌گی من کند و آرامش‌ام را از من بگیرد.»
«دل‌خوشی بعضی آزار دیگران است. وانگهی تا بوده همین بوده. چاره چیست؟ باید ماند و ساخت.»
«چاره که دارد. حالا بعد به تو می‌گویم. اول باید از شر این یکی که پشت پنجره منتظر است خلاص شویم.»
بعد با تغیر بلند شد و نیم‌خیز خودش را به پنجره رساند و از گوشه‌ی پنجره به بیرون نگاه کرد:
«لعنتی! خیابان از تنگ و تا افتاد. اما او هنوز قصد تنها گذاشتن مارا ندارد.»
دوباره سرجای‌اش نشست و به کنج دیوار روبه‌روی‌اش خیره شد:
«یادت هست چند ماه پیش توی جاده با کسی تصادف کردم و بدون این‌که از حال و روز آن باخبر شوم از مهلکه فرار کردم و خودم را به خانه رساندم. نکند این پیرمرد همان عابر یا پدر یا یکی از بستگانش باشد و با هزار جور پرس و جو درست همین امشب خانه‌مان را شناسایی کرده باشد.»
«چه خیال‌هایی می‌کنی. تو که می‌گفتی چشم چشم را نمی‌دید. پس چه طور کسی توانسته رد تو را پیدا کند؟ از آن گذشته مگر خودت چند روز بعد نرفتی و از دکان‌داران آنجا نشنیدی که تصادف آن‌شب جز یک خراش جزیی خسارت دیگری به کسی نزده است؟»
«این درست است. اما بالاخره باید منتظر ماندن آن مرد آن‌هم در چنین هوای طوفانی دلیل مهمی داشته باشد. منیژه من امیدوارم بتوانم دلیل قانع کننده‌ای برای این مورد پیدا کنم وگرنه...»
بدون این‌که واژه‌ی مناسبی برای باقی جمله‌اش پیدا کند سرش را پایین انداخت و به گل‌ شاه‌عباسی قالی خیره شد. منیژه که با چشم‌های گشاد شده به دهان شاهرخ زل زده بود آهسته پرسید: «وگرنه چه؟ شاهرخ! تو چرا امشب این‌طور شده‌ای؟ اصلا معلوم هست که تو با من روراست هستی یا نه؟ همین حالا همه چیز را واضح واضح برای من توضیح بده.»
«نمی‌دانم منیژه. این‌قدر پاپی من نشو. تو که می‌دانی اعصاب من از دست بعضی از آدم‌ها چه‌قدر درب و داغان است حداقل موقعیت من‌را درک کن. باور کن نمی‌دانم. مثل خر لنگ توی یک چاله‌ی بزرگ گِل گیر کرده‌‌ام. نه راهِ پس دارم، نه راهِ پیش. مگر این‌روزها به اندازه‌ی کافی دردسر نداشته‌ایم که حالا جریان این مردک هم به مشکلاتمان اضافه شده است؟»
شاهرخ که متوجه شده بود ناخواسته از کوره در رفته است و بی‌خود داد و هوار راه انداخته است با لحن دلداری دهنده‌یی گفت:
«منیژه‌ی من. باور کن خودم هم نمی‌دانم چه طور شده است و این ندانستن بدجور روی اعصاب من اثر گذاشته است. من فقط دل‌ام می‌خواهد بدانم که آن مردک عوضی چرا آن طرف خیابان ایستاده و به پنجره‌ی ما زل زده. فقط همین. باور کن از این‌که نمی‌توانم جواب این سوال را پیدا کنم احوالات‌ام بهم ریخته. همین‌طور دارم خودم را می‌خورم و تمام آدم‌هایی که در این چند سال زندگی با آنها سروکار داشته‌ام را جلو چشم‌ام می‌آورم تا بل‌که جواب این مساله را پیدا کنم.

شاهرخ می‌دانست حتا اگر تصمیم گرفته باشد که دیگر به او فکر نکند از عهده‌ی انجام دادن‌اش بر نمی‌آید. در اداره که بود گمان می‌کرد با رسیدن به خانه به نوعی به آرامش هم می‌رسد. همین امروز به اندازه‌ی کافی در اداره با ارباب و رجوع سروکله زده بود و توان دیگری برایش باقی نمانده بود که صرف فکر کردن به این آدم بیکار کند. پیش خودش خیال کرد که بعضی از آدم‌ها بی‌خودی به سرشان دستمال می‌بندند و برای خودشان دردسر درست می‌کنند. نمونه‌اش هم همین آدم بیکار بود که یک لنگه پا توی این باد و باران ایستاده بود و خیره خیره به پنجره‌ زل می‌زد. در همین حال ناگهان چیزی به خاطرش آمد و چون خودش از پاسخ دادن به آن ناتوان بود منیژه هم‌سرش را صدا زد و پرسید:
«راستی منیژه. این مردک از کی آنجا ایستاده؟ یادت هست وقتی برای بار اول او را دیدی ساعت چند بود؟»
«بله؟ چه طور شد؟ تا همین چند دقیقه‌ی پیش برای من خط و نشان می‌کشیدی و می‌گفتی که به او فکر نمی‌کنی. حالا چه طور به این صرافت افتادی که بدانی از کی آنجا ایستاده. اصلا مگر فرقی هم می‌کند؟»
«در این موقعیت سربه‌سر من نگذار. یک کلمه جواب بده ببینم از کی آمده آنجا.»

نظر بدهید!



سایت پاتوق شهر 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: پلّه‌ها ، ،

تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1390 | 11:16 | نویسنده : محمد رمضانی پور |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.