بوی کُنْدُرِ نیم سوخته، اسپند، عرق و چرک کشاله‌ی ران همراه دودِ عود، شمع و پیاز شکم پاره شده، گوشه‌گوشه‌ی اتاق جولان می‌داد. نور، گُله به گُله روی گُل‌های قالی افتاده بود.کنج اتاق تشک چرکی قرار گرفته و روی آن تَنِ لَشِ دختری قرار داشت که با شکم برآمده، دست و پای آماسیده و بزک از رنگ و رو رفته به سقف اتاق زل می‌زد، لحظه به لحظه اطفار مختلف به خودش می‌گرفت و با صدایی نامفهوم به دور و برش اشاره می‌کرد و می‌خندید.

اطراف او همه‌کسْ از مادرش «خانم‌باجی» گرفته تا کلفت خانه‌زادشان «معصومه خانم» در تنگ و تا بودند و از هرکاری که از دستشان بر می‌آمد برای بهبودی دختر مضایقه نمی‌کردند. اما مصمم‌تر از همه خانم‌باجی بود که از این اتاق به آن اتاق جست می‌زد و مدام به احوال مخصوصی یک مشت اسپند را دور تشک ناخوش می‌چرخاند، سرش را به چپ و راست می‌گردانید، به در و دیوار فوت می‌کرد و اسفند را روی ذغال بورشده‌ی منقل می‌پاشید:

«سودا به رضا، خویشی به خوشی. شنبه‌زا، یک‌شنبه‌زا، دوشنبه‌زا ... جمعه‌زا. زیرِ زمین، روی زمین، سیاه‌چشم، ازرق‌چشم، زاغ‌چشم، میش‌چشم، هرکه دیده، هرکه ندیده، هم‌سایه‌ی دست چپ، هم‌سایه‌ی دست راست، پیشِ‌رو، پشتِ‌سر، بترکد چشم حسود و حسد... اللهم صل علی...»

 گاهی هم که از نفس می‌افتاد گوشه‌ی دیوار روی مخده‌یی که روبروی تشک ناخوش قرار داشت لم می‌داد و به بدن بی‌حال او که هر لحظه بیش‌تر رنگ می‌باخت خیره مي‌شد. بعد کم‌کم روی چشم‌هایش را لایه‌ی نازکی از نم برمی‌داشت و حالات چهره‌اش در هم می‌رفت. آن‌وقت به صدای بلند زنجموره می‌کرد و به زمین و زمان لعن و نفرین می‌فرستاد:

-        «این دیگه چه بلایی بود که به سرمون اومد. این دیگه چه آبروریزی بود. دیدی معصومه خانوم؟ دارن دختر مث دسته‌ي گل‌ام رو از چنگ‌ام در می‌یارن. ای‌خدا. تو بگو من به کی پناهنده بشم. ای‌خدا تورو به حق امام‌زاده ابراهیم، تورو به حق آقا مراد دهنده شفای دخترم رو از تو می‌خوام»

آن‌وقت معصومه دست‌هایش را در هوا تکان ‌داد وگفت:

-        «خانم! شگون نداره تو اتاقِ ناخوشْ گریه و زاری راه بیندازین. همین نیم‌ساعت پیش عبدالله رو فرستادم پی «پیرْرَحْمان». اون دست‌اش شفاست. یه کم دندون رو جیگر بذار، صبر کن بذار بیاد ببینیم چی می‌گه.»

-        «چی می‌خواد بگه معصومه خانم؟ مگه «شیخْ‌علی» آب پاکی رو نریخت رو دست‌ام. با هزار جور نداری و بدبختی دختر یتیم بزرگ کن بعد بیان بهت بگن دخترتو از ما بهترون نشون کردند. تو بودی چه حالی می‌شدی معصومه خانم؟»

در همین حال صدای عبدالله از پشت در آمد:

-        «خانم‌باجی! پیرْرَحْمان اومده. الان پشت در وایساده. چی بهش بگم؟»

معصومه گفت: «خوش اومدن. بگو بفرمان داخل که چشم به راهشون بودیم.»

پیرْرَحْمان با دو قبضه ریش و موی حنا بسته، تسبیح سیاه و درازی که از بس گردانیده بود رنگ و رو نداشت و عبای خاکستری وصله زده شده‌یی پا توی اتاق گذاشت و صدای «یاالله» او مثل نگاه‌اش دور تا دور اتاق چرخید. بعد به تاخت سمت تشک مریض رفت، به حالت مخصوصی دستانش را دورتادور تشک چرخاند، چشم‌هایش را نیم‌باز رها کرد و از دَم گندبوی خود به سر و روی دختر فوت کرد. بعد همان‌جا کنار مریض روی مخده ولو شد و زیر لب مشغول خواندن ورد شد. در این‌حال مدام تسبیح را در دست راست خودش ‌می‌چرخاند و با نُک انگشت شست دست چپ‌اش روی بندهای باقی انگشت‌ها علامت ‌می‌گذاشت.

در باز شد. معصومه‌خانم با چادری که به دندان گرفته بود، غلیان آورد جلو پیرْرَحْمان گذاشت و خودش کمی آن‌طرف‌تر روی زمین ولو شد.

خانم‌باجی که از زورِ گریه، نفس‌اش بالا نمی‌آمد بالاخره طاقت‌اش طاق شد و رو به پیرْرَحْمان کرد و میان گریه گفت:

-        «آشیخ‌! دست‌ام به دومن‌ات. تورو به ارواح خاک رفتگون‌ات. وردی، دعایی، معجونی چیزی بده به خورد این یتیم‌شده بدیم بل‌که نجات پیدا کنه. من همین یه دخترو دارم. تورو...»

پیرْرَحْمان سرش را بلند کرد به چشمان خانم‌باجی خیره شد و گفت:

-        «این‌همه زاری نکن خواهر. با سرنوشت که نمی‌شه درافتاد. هزار جور درد و بلا و مریضی توی این ده و توی این ممکلت سرگردونه. آخرش می‌بایست به دومن یکی بچسبه. این قضا و قدره که تعیین می‌کنه اون بخت‌برگشته کی‌ باشه. ریسمون سوخت و کجی‌اش بیرون نرفت. تا بوده همین بوده. با گریه و زاری دردی دوا نمی‌شه. وانگهی هر دردی دوایی داره. برو خدا رو شکر کن که من هنوز زنده‌ام و نفس کشیدن از یادم نرفته. هرچی باشه حاجی منصور وقتی عمرش به دنیا بود،، به احوالات من خیلی التفات داشت. درسته که مرگ خر عروسی سگه، اما طبیب بی‌مروت خلق رو رنجور می‌خواد. حالا که این مصیبت گریبون‌گیرتون شده، من هرکاری که از دست‌ام بربیاد برای ثمره‌ی زنده‌گی‌ اون خدا بیامرز انجام می‌دم. اما اول می‌بایست بدونم جریان چیه. حالا از سیر تا پیاز تعریف کن ببینم اوضاع از چه قراره؟»

خانم‌باجی که کمی دل‌اش قرص شده بود یک‌وری به تشک دختر نگاه کرد و گفت:

«ای‌کاش اون‌روز پاهام می‌شْکَسْتْ و این دخترو با خودم نمی‌بردم گرمابه. معصومه خانم هرچی زیر گوش‌ام خوند که شگون نداره شب‌ سه‌شنبه پا توی گرمابه گذاشت،، من به خرج‌ام نرفت. خدا منو ببخشه. دست این یتیم‌شده رو گرفتم و با خودم بردم. می‌دونی پیرْرَحْمان ‌؟ می‌بایست همه‌چیز از اون‌جا شروع شده باشه. چون هرچی با معصومه‌خانم مناسبت‌ها و کارهامون رو زیر و رو کردیم به جز اون به خبط و خطایی برنخوردیم. از این گذشته من حتا یک لحظه هم چشم از این دختر برنداشتم که حالا شکم‌اش بالا بیاد (بغض خانم‌بزرگ دوباره گُر گرفت) و هزار جور لکه‌ی ننگ به دومن‌اش بچسبه. می‌بایست از آب گرمابه حامله شده باشه. روم به دیفال شما هم جای برادر من؛ (گریه‌اش بند آمد) این‌روزها به آب حموم هم نمی‌شه اعتماد کرد.»

پیرْرَحْمان لحظه‌یی دست از تسبیح گرداندن کشید و به دختر زل زد. بعد زیر لب ورد نامفهومی خواند و مشغول غلیان کشیدن شد.

خانم‌باجی رو به معصومه‌خانم کرد و گفت:

-        «معصومه‌خانم ایشاالله عروسی بچه‌هات. چندتا چایی برامون بیار گلومون تازه شه.»

بعد سرش را پایین انداخت و گفت:

-        «نشون به اون نشونی که درخت سیب حیاط تازه شکوفه زده بود که ملتفت شدم احوالات این دختر طبیعی نیست. راه به راه –گلاب به روتون- عُق می‌زد و عین زن‌های شکم‌دار هوس‌های جور و واجور می‌کرد و همچین بگی نگی آب زیر پوست‌اش افتاده بود. یه روز به صرافت این افتادم که خدای نکرده، زبونم لال نکنه این دختر دست از پا خطا کرده باشه... چشم هزار کار می‌کنه که ابرو خبر نداره. توی حموم که نگاه‌ام به شکم‌اش افتاد دیدم یتیم‌شده شکم‌اش بالا اومده. پیرْرَحْمان! همون آنی که جست زدم سمت این دختر تا زیر دست و پاهام له‌اش کنم یهو احوالات‌اش شد این که می‌بینی. عین مجانین دور حوض‌چه حموم می‌چرخید و هوار می‌کشید: «شما نباید می‌فهمیدید، اونا الان می‌یان. اونا بچه‌شون رو سالم می‌خوان. دارن می‌یان» و بعد هم یهو غش کرد و کف حموم دراز شد. شیخ‌ْعلی می‌گفت ازما بهترون (با تغی‍ّر مابین انگشت شست و سبابه‌اش را با دندان گزید) بچه‌ام رو نشون کردند و ممکنه هرلحظه آل بیاد و مادر و بچه‌رو باهم ببره. پیرْرَحْمان تورو ارواح خاک امام‌زاده داود، بچه‌ام رو نجات بده.»

-        «شلوغ‌اش نکن خواهر. وسمه به چشم‌ام که نمی‌زنم. دردْ کوه کوه میاد، مو مو می‌ره. ما فقط وسیله‌ایم. اون‌که باید شفا بده اون بالا نشسته.»

بعد دست کرد از جیب عبایش یک برگه کاغذ و قلم درآورد. کاغذ را روی ران پای راست‌اش گذاشت، نک مداد را روی زبان‌اش فشار داد و آرام مشغول نوشتن شد. همان‌طور که سرش پایین بود به معصومه‌خانم که تازه با یک سینی چای وارد اتاق شده بود اشاره کرد و گفت:

-        «این چیزایی که می‌نویسم رو تا غروب آفتاب تهیه کنین. هرکدوم رو هم که گیرتون نیومد به یکی پیغوم بدین تا از توی گنجه‌ام جستجو کنم. سرشب انشاالله شفای دخترتون رو از حق می‌‌گیرین. تا اون‌موقع هم دخترو تنها نذارین. ساعت سنگینه ممکنه خدای نکرده از ما بهترون سروقت‌اش برسند.»

بعد به آرامی کاغذ را چهارتا کرد آن‌را روی تشک نزدیک دست معصومه گذاشت و با یک حرکت از روی زمین بلند شد. بالای سر ناخوش ایستاد، بسم‌الله بلندی گفت، به چهار جهت فوت کرد، دست‌هایش را بهم سایید و خاک‌اش را به جهت تبرک روی سر و روی دختر پاشید. آن‌وقت عبایش را بهم گرفت و با چابکی از در اتاق بیرون رفت.

....................................................................................

دو قلم شمعی که بالایِ سرناخوش گذاشته بودند کج مانده بود و دود می‌زد اما خانم‌باجی ملتفت نبود. (1) همان‌طور با یک مشت افکار کج و معوجْ کنج اتاقْ ور دل دختر نشسته و سرش را بین دست‌هایش گرفته بود. یک چشم‌اش به در بود یک چشم‌اش به دختر و با احساسات مختلف خودش که مثل آب تنگ غلیان در وجودش قُل‌قُل می‌کردند سروکله می‌زد. دختر هم مدام با انگشت سبابه‌ی دست راست‌اش خطوط غریبی را روی هوا می‌کشید و با چپ و راست‌اش پچُ‌پچ می‌کرد و بیش‌تر افکار خانم‌باجی را پریشان می‌کرد. از ساعتی که پیرْرَحْمان نسخه‌ی دختر را پیچید تا حوالی‌ی غروب، عبدالله،، پسرِ بزرگ معصومه؛ از این در به آن در دنبال گرد، پودر گیاه و عصاره‌های رنگ به رنگ و باقی مخلفاتی بود که پیرْرَحْمان در نسخه‌ی دختر رج کرده بود. از آن‌طرف خانم‌باجی چپ و راست در اتاق می‌چرخید و یک‌بند به جان عبدالله دعا می‌کرد. خانم‌باجی بین عبدالله و دخترش «گلابتون» فرقی نمی‌گذاشت و معصومه را نه به چشم کلفت بل‌که به‌چشمِ‌خواهری می‌دید. آخر بین خودش و او یک جور قرابت خاص احساس می‌کرد. هردو باهم از مردهایشان حامله شده بودند و به فاصله‌ی چندسال از هم‌دیگر طعمِ گَسِ بیوه‌گی زیر زبانشان رفت. این‌طور مناسبات مشترک! بود که باعث شد خانم‌باجی یکی از اتاق‌های خانه‌اش را تسلیم معصومه کند و از آن‌طرف معصومه به‌جای کرایه وظیفه رتق و فتق و آش‌پزی خانه‌ی گل و گشاد خانم‌باجی را برعهده بگیرد.

 

شب بود. از دور صدای خفه لابه‌ی سگی شنیده می‌شد. نور ماه روی نیمی از درخت جلو خانه سایه می‌انداخت و جیرجیرکی میان شاخ و برگ‌ها تنها کز کرده بود و مدام به آوازِ زنگ‌داری، جواب جیرجیرک‌های درختان اطراف را می‌داد. از دور دو گلوله‌ی نور میان باریکه‌ی جاده در گذر بودند و فقط می‌شد از نور فانوس، رنگ خاکستری عبای شیخ‌علی را تشخیص داد و قدم‌های مطمئن اما مخصوص عبدالله را که پیش پای او به حکم راه‌بلد و نوردار، جلو جلو می‌آمد. سر و صدای قدم‌های آن‌دو، سگِ خانه را ملتفت کرد، بعد از آن خانم باجی جست زد و تا دم‌ِ چپر پابرهنه دوید و تا چشم‌اش به چشم پیرْرَحْمان افتاد بندِ دل‌اش پاره شد.  بغض‌اش ترکید و بدون این‌که ملتفت باشد، از نو زد زیر گریه. انگار تمام حرف‌های‌ پیرْرَحْمان را از چشم‌های‌اش خوانده بود؛ و این‌طور بود تا وقتی که پیرْرَحْمان گفت:

-         «طوری نیست خواهر! همه‌چیز درست می‌شه!».

تا خانم باجی خواست بگوید که: «آخه چه‌طوری...؟»، پیرْرَحْمان دو سه‌قدم پیش افتاده بود و با عجله به سمت اتاق ناخوش می‌دوید. همین شد که به خودش آمد و سوال‌اش از خاطرش رفت و پشتِ پای پیرْرَحْمان آرام به سمت خانه به راه افتاد.

پیرْرَحْمان که وارد اتاق شد، معصومه‌خانم را از خانه بیرون کرد و به او گفت «دور خانه چند منقل ذغال و اسپند بگذارد». عبدالله دوید، جلوتر از مادرش چند کپه‌ی آتش دور خانه علم کرد.

چند دقیقه بعد، همین که ذغال حسابی بور شده بود؛ پیرْرَحْمان با لباس مخصوص سفیدی از اتاق کناری بیرون آمد. صورتش مثل لباسش سپید شده بود و زیر نور آتش می‌درخشید. به صدای بلند چند ورد مخصوص خواند و دست‌اش را دور آتش ذغال چرخاند؛ بعد با تغیر به آتش خیره شد.

 

سگِ زردِ خانه، زوزه می‌کرد، به حالت خشن پای‌ راستش را روی خاک می‌کشید و با پوزه‌ی پایین آمده، سرش را نزدیک زمین گرفته و «می‌لوعید». گاه به گاه، همین که حالت خاصی در چهره‌ی پیرْرَحْمان همْ اتفاق می‌افتاد، جست می‌زد و زوزه‌ي عجیبی می‌کرد که خانم باجی و معصومه‌خانم را بیش‌تر به گریه می‌انداخت. عبدالله، کمی آن‌طرف‌تر، نزدیک دهنه‌ی چاه به درخت تکیه زده بود و شاخه‌ی کوچک درختی را در دست‌اش می‌چرخاند.

کمی بعد، صدای پیرْرَحْمان بالا رفت و مدام دست‌هایش را به حالت موزونی در هوا تکان داد. کم‌کم صدای زوزه‌ی سگ پایین آمد و با پایین آمدن صدای او، پیرْرَحْمان حالت‌اش درهم رفت و خیلی آرام از آتش دور شد.

بعد داخل اتاق شد و با لباسِ خاکستری‌اش برگشت. آن‌وقت رو به خانم باجی کرد و گفت: «امشب برای همچین کاری مناسب نیست» آن‌وقت به ماه نگاه کرد و گفت: «شب چهارده ماه برمی‌گردم، اگه تا اون شب حال ناخوش بهتر شده بودکه هیچ. اما اگه نه که می‌بایست با روح شرورش بجنگم و ارواح خبیث رو از وجودش دور کنم.»

آن‌وقت به راه افتاد و در تاریکی به سمت خانه‌ی خودش به راه افتاد.

از آن شب، تا شبِ چهاردهِ ماه، روزگارِ خانم‌باجی، بد بود، بدتر شد. پیش هرکس که سرکتاب باز می‌کرد، بد می‌آورد. بدتر این‌که خودش هم مثل قاصدک سبکی شده بود و روی دستِ شاخه‌ها، روی دستِ باد،، به هر سازی می‌رقصید. از هر کس و ناکس کمک خواست، اما دستِ آخر هیچ راهی باقی نماند؛ مگر همان راهی که پیرْرَحْمان پیش‌نهاد کرده بود: جن گیری!

...

ادامه‌ي این داستان هنوز نوشته نشده است.
خیال‌ات راحت!

 

پس‌نوشت:
1-      شبیه‌ِ قسمتی از یکی از داستان‌های صادقِ هدایت، است! تصدیق می‌کنم! این قضیه، امری،، عمدی‌ست.

سایت پاتوق شهر 


موضوعات مرتبط: جن‌گیر ، ،

تاريخ : پنج شنبه 14 مهر 1390 | 11:13 | نویسنده : محمد رمضانی پور |
صفحه قبل صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.